ای دل نخوری محنت و اندوه که چندت


از یار و دیار ار ببریدند برندت

تا قدر شب قدر وصالش نشناسی


در تاری از آن طره فکندند به بندت

هر چیز که بینی ز زمانی و زمینی


تا مثل شوندت ز قفا جمله دوندت

آن شاهد نغزی که بهر پوست چو مغزی


ای نطق نلغزد بدوئی پای سمندت

در جمله ببین دلبر و آن جمله ببین خود


از خود بگذر تا که بخود راه دهندت

خاموش شو اسرار مگو سر محبت


ورنه بسوی دار چو منصور برندت